من بی وفا

متاسفانه من همیشه افراط و تفریط می کنم، این چند وقت به خاطر افراط در فیس بوک  رفتن اصلا وقت نکردم به این خونه قدیمی سر بزن،  بد جوری خاک روی وسایل نشسته، امروز اینجا احساس غربت کردم،  اگه  خدا کمک کنه از امشب بیشتر می نویسم . ..


حرف هایی از جنس ترک

حرف هایی دارم از جنس غم وغصه ،از جنس اشک از جنس بغض های کش دار گلو گیر  از جنس نمیدونم چه طوری بیان کنم از جنس خسته ام از دروغ گفتن اره خیلی خسته ام از تکرار جملاتی که خودم هم بهش اعتقاد ندارم ، مهربان من و ببخش که امروز بهت به دورغ گفتم بابات از این دنیا راحت شد آخه نشد آخه آقا ولی هنوز دنیا دنیا آرزو داشت جه طوری از این دنیا راحت شد،مهربان من وببخش به خاطر اینکه بجایی که آروم کنمت زار زار اشک ریختم من و ببخش ....

آقا ولی مرد مهربونی بود واسش از خداآمرزش و برای دل صبور مهربان هم آرامش آرزو میکنم ...

مانی وارث تاج وتخت اسحاقی

هنوز هم که فکر میکنم یکی از شیرین ترین لحظات زندگیم تولد کیامهر خواهر زاده نازنینم بود وقتی به دنیا اومد رنگ زندگی رو واسه من وهمه خانواده عوض کرد وقتی فهمیدیم زردی داره من و بابا و بابک زار زارگریستیم واشک ریختیم و فتی نیمه شب بیدار میشد همه خانواده سراسیمه به سمتش می رفتیم ما با کیامهر عاشقی کردیم ...


رادین شیرینی زندگی من بود همه جاهای خالی زندگیم رو پر کرد بهم قداست مادر بودن رو بخشید...


واما مانی ثمره عشق مهربونترین و خوش قلب ترین برادر دنیا با همسرش مهربان پازل زندگیمون رو کامل کرد،مانی شیرین بود وقتی بغلش کردم اروم چشمهای نازش رو باز کرد دیدم این موجود ناز و شیرین رو هم به اندازه عشق زندگیم کیامهر دوست دارم این رو زمانی که در آغوشم بود فهمیدم . مانی عزیزم وارث تاج وتخت اسحاقی امیدوارم مثل پدر بزرگت ادیب ،مثل پدرت مرد ،و مثل مادرت مهربون باشی ،اومدنت به این دنیای بزرگ و ...مبارک.

سی سالگی

در آستانه 30 امین سال تولدم  حس تلخ و گس و ناشناسی دارم که گاهی بغض را به گلویم می کشاند ،فوت کردن 29 شمع یعنی گذراندن 29 بهار ،دیدن 29 تابستان ،حس 29 پاییز و درک 29 زمستان ...

کاش در این 29 سال باعث 29 ثانیه  غصه خوردن هیچ کسی نشده باشم ...


در آستانه سی سالگی  30 هزار بار دست مادر مهربان و پدر نازنینم را می بوسم . از خداوند به عنوان آرزوی تولدم برایشان آرزوی سلامتی و طول عمر دارم ،....

مادر بودن یعنی بی خوابی؟

شبها شدیدا با رادین سر خوابیدن درگیرم نیم وجبیه کوچولو حاضر هر کاری انجام بده جز اینکه یه لحظه آروم تو بغلم دراز بکشه آخه میترسه خوابش ببره از ساعت 1  پروژه خواباندن رو که شروع کنیم آقا کم کم طرفهای 3 .4 صبح  به خواب میره و امکان نداره بتونم زودتر از ساعت 12 ظهر از خواب بیدارش کنم البته  با میزان جنب و جوش بنده در پی آقا رادین خودم هم نای بیدار شدن از خواب رو ندارم یعنی عملا انجام هیچ کار اداری برام امکان پذیر نیست.جالب اینه که مثلا بابک یا دختر خاله ام یا امید ازم می پرسن که چرا وبلاگت رو به روز نمیکنی آخه با این پسر شیطونی که من دارم وقتی پای کامپیوتر میشینم یا می یاد یواشکی کلید محافظ کامپیوتر رو میزنه و هر چی نوشتم میپره اگه لپ تاب رو بیارم با هزار ایما و اشاره میگه :مامان پای رادا     یعنی مامان بزار رو پای رادین  ...یه روز هم تو اتاقش سرگرم بود خواستم از فرصت استفاده کنم تا سیستم رو روشن کردم و یه نگاه به وبلاگ بابک کردم و وسطهای مطلب مربوط به امیر بودم که رادین صدام کرد گفت : ماما رادا دشن   یعنی مامان رادین قشنگ شده دیدم تمام  ژل موهاش رو خالی کرده رو سرش...در مجموع ما اندر خم کوچه سخت مادر بودن روزی صد هزار بار به خودمان تف و لعنت می فرستیم که چرا قبل از ازدواج در مورد خانواده آقای جیم و اینکه هیچ بچه ای در خانواده آنها آروم و قرار نداره تحقیق نکردیم و بله بلند به آقای عاقد گفتیم بدون اینکه بدونیم چنین آینده شومی در انتظارمونه ...